روزی از روزهای فصل بهار


که تفاوت نداشت لیل و نهار

چندی از اهل طبع در چمنی


مجمعی ساختند و انجمنی

گفتگوی سخن وری کردند


دعوی نکته پروری کردند

نکته دانی که داشت معرفتی


خواست تا غنجه را کند صفتی

در غنچه گل ورق ورقست


گنبد سبز چرخ پرشفقست

دیگری گفت هر که او بیناست


می گل رنگ و شیشه میناست

دیگری گفت بهر قوت قوت


گشت فیروزه حقهٔ یاقوت

من هم از روی طبع بشکفتم


جانب غنچه دیدم و گفتم:

هست بی گل عذار غنچه دهن


دل پر از خون رنگ بستهٔ من

همه گفتند آفرین بادا


کوکب طالعت قرین بادا

در فن شعر چون سخن کردند


همه تحسین شعر من کردند

بود شخصی به مثنوی مشهور


در فنون سخن به خود مغرور

لیک فن غزل نورزیده


همه گرد فسانه گردیده

گفت آری اگرچه بی بدلست


شیوهٔ شعر او همین غزلست

نیست او را ز مثنوی خبری


در ره ما ز پیروی اثری

در سخن پنج گنج نی باید


نه ز ابیات پنج می باید

مدعی چون مذاق شعر نداشت


مثنوی را به از غزل پنداشت

نقد گنجینهٔ سخن غزلست


شکر باری که شعر من غزلست

آنکه نظم غزل تواند گفت


مثنوی را چو در تواند سفت

آن که جان بخشد از سخن چو مسیح


کی شود عاجز از کلام فصیح؟

آن که از بحر بگذرد چون برق


کی ز سیل بهار گردد غرق؟

آن که آتش وطن کند چو شرر


شرری گر به وی رسد چه ضرر؟

بی تامل از ان میان جستم


به تامل میان خود بستم

بازوی فکر را قوی کردم


روی در فکر مثنوی کردم

گفتم از هر چه بر زبان آید


سخن عشق در میان آید

عشق از هر نو کهن بهتر


سخن او ز هر سخن بهتر

گاه می کرد خاطرم میلی


سوی مجنون و جانب لیلی

گاه می دید طبع من لایق


حال عذرا و حالت وامق

گاه از شوق می زدم فریاد


بهر شیرین و خسرو و فرهاد

ناگه آمد ندا ز عالم غیب


کین خیال تو پاک نیست ز ریب

خود ندانی که فکر بیهوده


هست رنج دماغ آسوده

این سه زیبا عروس را داماد


بود مجنون و وامق و فرهاد

خیز و آرایش عروس مکن


گفتگوی کنار و بوس مکن

سوی داماد اگر عروس بری


پردهٔ نام و ننگ را بدری

عشق داماد و عروسی نیست


رسم او غیر خاک بوسی نیست

عشق بازی بر غم کج نظران


نیست جز عشق نازنین پسران

پسری دلفریب را عشقست


قامت جامه زیب را عشقست

کس چه داند که در ته چادر


قامت دخترست یا مادر؟

چین زلف زیب مهرویی


چشم بندست سیه مویی

روی گل گونه کرده را چه کنم؟


روی گل گون خوش است تا چه کنم؟

تار کاکل ز بار گیس. به


به خدا زان دو موی یک مو به

سرمه ننگست چشم جادو را


وسمه عار است طاق ابرو را

خوبی عاریت چه کار آید؟


عاریت چون برفت عار آید

بار دیگر جنین رسید ندا


که بگو داستان شاه و گدا

قصهٔ شاه را عیان کردم


حال درویش را بیان کردم

روی در اهتمام آن کردم


«شاه و درویش» نام آن کردم